بی سروسامان |
[ یکشنبه 90/3/8 ] [ 12:9 عصر ] [ کربلایی جواد ]
[ نظر ]
[ یکشنبه 90/3/8 ] [ 12:6 عصر ] [ کربلایی جواد ]
[ نظر ]
[ یکشنبه 90/3/8 ] [ 2:56 صبح ] [ کربلایی جواد ]
[ نظر ]
[ شنبه 90/3/7 ] [ 8:23 عصر ] [ کربلایی جواد ]
[ نظر ]
[ شنبه 90/3/7 ] [ 8:21 عصر ] [ کربلایی جواد ]
[ نظر ]
پسر بچه ای یک برگ کاغذ به مادرش داد . [ شنبه 90/3/7 ] [ 8:20 عصر ] [ کربلایی جواد ]
[ نظر ]
وقتی میتوانی با سکوت حرف بزنی ، بر پایه های لغزان واژه ها تکیه نکن [ شنبه 90/3/7 ] [ 8:17 عصر ] [ کربلایی جواد ]
[ نظر ]
[ شنبه 90/3/7 ] [ 8:14 عصر ] [ کربلایی جواد ]
[ نظر ]
[ شنبه 90/3/7 ] [ 8:5 عصر ] [ کربلایی جواد ]
[ نظر ]
روزی، سنگتراشی که از کار خود ناراضی بود و احساس حقارت می کرد، از نزدیکی خانه بازرگـانی رد می شد. در باز بود و او خانه مجلل، باغ و نوکران بازرگان را دید و به حال خود غبطه خورد و با خود گفت: این بازرگان چقدر قدرتمند است! و آرزو کرد که مانند بازرگان باشد. [ شنبه 90/3/7 ] [ 8:2 عصر ] [ کربلایی جواد ]
[ نظر ]
|