سفارش تبلیغ
صبا ویژن

بی سروسامان
[ یکشنبه 90/3/8 ] [ 12:9 عصر ] [ کربلایی جواد ] [ نظر ]

 

عکس های دیدنی از رویایی ترین پیکان ایران


[ یکشنبه 90/3/8 ] [ 12:6 عصر ] [ کربلایی جواد ] [ نظر ]

مزار شاعر گرانقدر سهراب سپهری در جوار بارگاه ملکوتی حضرت سلطان علی ابن محمد باقر (ع)

odupxgbdls9kps090j8h.jpg

m4uqzb44a97zn5wuew4.jpg

ysorb6qcvu06peqbvg0x.jpg

s65f7m18oe55pfqapje.jpg

o68zm18g7eyhsh7hbab.jpg

jktzb8cosfu4x8dj4hf7.jpg

r0sxn3sw78r7adj9gj.jpg

m97hhy8noqg785qs19jo.jpg

8ks14ldsp4o0v2g41fwq.jpg

171hyvyzwlhvvvw1kmnq.jpg

9mqhopjk21k7qwyc7xqe.jpg

a0x8s88vy1hlalm89w2.jpg

yt2suyjk031fhrpm2fo8.jpg

2zwxh0r4mxm6ou2k107c.jpg

1eqom1njoxpvykx5gve1.jpg

dq9sgk0btcizrmt9zkfs.jpg

jrsugi4s30w3qd4yvvi.jpg

7cj4o7lv75mib5psmfh1.jpg


[ یکشنبه 90/3/8 ] [ 2:56 صبح ] [ کربلایی جواد ] [ نظر ]


[ شنبه 90/3/7 ] [ 8:23 عصر ] [ کربلایی جواد ] [ نظر ]


[ شنبه 90/3/7 ] [ 8:21 عصر ] [ کربلایی جواد ] [ نظر ]

پسر بچه ای یک برگ کاغذ به مادرش داد .
مادر که در حال آشپزی بود ،دستهایش را با حوله تمیز کرد و نوشته را با صدای بلند خواند.
او نوشته بود :

صورتحساب !!!
کوتاه کردن چمن باغچه 5.000 تومان
مراقبت از برادر کوچکم 2.000 تومان
نمره ریاضی خوبی که گرفتم 3.000 تومان
بیرون بردن زباله 1000 تومان
جمع بدهی شما به من :12.000 تومان !

مادر نگاهی به چشمان منتظر پسرش کرد،چند لحظه خاطراتش را مرور کرد و سپس قلم را برداشت و پشت برگه صورتحساب این را نوشت:

بابت 9 ماه بارداری که در وجودم رشد کردی هیچ
بابت تمام شبهائی که به پایت نشستم و برایت دعا کردم هیچ
بابت تمام زحماتی که در این چند سال کشیدم تا تو بزرگ شوی هیچ
بابت غذا ، نظافت تو ، اسباب بازی هایت هیچ
و اگر شما اینها را جمع بزنی خواهی دید که : هزینه عشق واقعی من به تو هیچ است

وقتی پسر آن چه را که مادرش نوشته بود خواند چشمانش پر از اشک شد ودر حالی که به چشمان مادرش نگاه می کرد. گفت:

مامان ... دوستت دارم

آنگاه قلم را برداشت و زیر صورتحساب نوشت:
قبلاً بطور کامل پرداخت شده !!!

قابل توجه اونهائی که فکر میکنند مرور زمان انها را بزرگ کرده و حالا که هیکل درشت کردند خدا را هم بنده نیستند.
بعضی وقتها نیازه به این موارد فکر کنیم ...
کسانی که از خانواده دور هستند شاید بهتر درک کنند.

نتیجه گیری منطقی: جایی که احساسات پا میذاره منطق کور میشه!!!
مادر متوجه نشد که پسرش داره سرش کلاه میذاره : جمع بدهی میشه 11.000 تومان نه 12.000 تومان !!!


[ شنبه 90/3/7 ] [ 8:20 عصر ] [ کربلایی جواد ] [ نظر ]

وقتی میتوانی با سکوت حرف بزنی ، بر پایه های لغزان واژه ها تکیه نکن

==========================

از زشت رویی پرسیدند :

آنروز که جمال پخش میکردند کجا بودی ؟

گفت : در صف کمال

==========================

اگر کسی به تو لبخند نمیزند ، علت را در لبان بسته خود جستجو کن

==========================

مشکلی که با پول حل شود ، مشکل نیست ، هزینه است

==========================

همیشه رفیق پا برهنه ها باش ، چون هیچ ریگی به کفششان نیست

==========================

چه زیباست هنگامی که در اوج نشاط و بی نیازی هستی دست دعا به درگاه خداوند برداری

==========================

با تمام فقر ، هرگز محبت را گدایی مکن

و با تمام ثروت هرگز عشق را خریداری نکن

==========================

هر کس ساز خودش را می زند، اما مهم شما هستید که به هر سازی نر قصید

==========================

مردی که کوه را از میان برداشت کسی بود که شروع به برداشتن سنگ ریزه ها کرد
.
.
شجاعت یعنی : بترس ، بلرز ، ولی یک قدم بردار

==========================

وقتی تنها شدی بدون که خدا همه رو بیرون کرده ، تا خودت باشی و خودش

==========================

یادت باشه که :

در زندگی یه روزی به عقب نگاه میکنی . به آنچه گریه دار بود میخندی

==========================

آدمی را آدمیت لازم است ، عود را گر بو نباشد ، هیزم است

==========================

کشتن گنجشکها ، کرکس ها را ادب نمی کند

==========================

از دشمن خود یک بار بترس و از دوست خود هزار بار


[ شنبه 90/3/7 ] [ 8:17 عصر ] [ کربلایی جواد ] [ نظر ]


[ شنبه 90/3/7 ] [ 8:14 عصر ] [ کربلایی جواد ] [ نظر ]


[ شنبه 90/3/7 ] [ 8:5 عصر ] [ کربلایی جواد ] [ نظر ]

 

روزی، سنگتراشی که از کار خود ناراضی بود و احساس حقارت می کرد، از نزدیکی خانه بازرگـانی رد می شد. در باز بود و او خانه مجلل، باغ و نوکران بازرگان را دید و به حال خود غبطه خورد و با خود گفت: این بازرگان چقدر قدرتمند است! و آرزو کرد که مانند بازرگان باشد.

در یک لحظه، او تبدیل به بازرگانی با جاه و جلال شد. تا مدت ها فکر می کرد که از همه قدرتمند تر است، تا این که یک روز حاکم شهر از آنجا عبور کرد، او دید که همه مردم به حاکم احترام می گذارند حتی بازرگانان. مرد با خودش فکر کرد: کاش من هم یک حاکم بودم، آن وقت از همه قوی تر می شدم!

در همان لحظه، او تبدیل به حاکم مقتدر شهر شد. در حالی که روی تخت روانی نشسته بود، مردم همه به او تعظیم می کردند. احساس کرد که نور خورشید او را می آزارد و با خودش فکر کرد که خورشید چقدر قدرتمند است.

او آرزو کرد که خورشید باشد و تبدیل به خورشید شد و با تمام نیرو سعی کرد که به زمین بتابد و آن را گرم کند.
پس از مدتی ابری بزرگ و سیاه آمد و جلوی تابش او را گرفت. پس با خود اندیشید که نیروی ابر از خورشید بیشتر است، و تبدیل به ابری بزرگ شد.

کمی نگذشته بود که بادی آمد و او را به این طرف و آن طرف هل داد. این بارآرزو کرد که باد شود و تبدیل به باد شد. ولی وقتی به نزدیکی صخره سنگی رسید، دیگر قدرت تکان دادن صخره را نداشت. با خود گفت که قوی ترین چیز در دنیا، صخره سنگی است و تبدیل به سنگی بزرگ و عظیم شد.

همان طور که با غرور ایستاده بود، ناگهان صدایی شنید و احساس کرد که دارد خرد می شود.
نگاهی به پایین انداخت و سنگتراشی را دید که با چکش و قلم به جان او افتاده است.


[ شنبه 90/3/7 ] [ 8:2 عصر ] [ کربلایی جواد ] [ نظر ]
<   <<   26   27   28   29   30   >>   >
.: Weblog Themes By WeblogSkin :.
درباره وبلاگ

موضوعات وب
لینک دوستان
لینک های مفید
امکانات وب


بازدید امروز: 1255
بازدید دیروز: 1152
کل بازدیدها: 19897860

طلایه دار