سفارش تبلیغ
صبا ویژن

بی سروسامان


گروه اینترنتی پرشین استار | www.Persian-Star.org

دستگاهی را که مشاهده می کنید یک غول جاسوسی الکترونیک است که زندگی دیجیتال شما را کف دستتان می گذارد. دستگاه UFED Physical Pro که تولید شرکت Cellbrite است، می تواند بدون استفاده از کامپیوتر به ???? مدل گوشی تلفن همراه به صورت مستقیم وصل شود و تمامی اطلاعات داخل گوشی را استخراج کند. از عکس ها و فایل های چند رسانه ای گرفته تا گزارش تماس ها و SMSهای ارسالی و دریافتی. اگر هم از گوشی مجهز به GPS استفاده می کنید، نقاط ثبت شده هم از دست UFED در امان نخواهد بود.

استخراج اطلاعات از وب گردی، جستجوهای گوگل و فعالیت شبکه های اجتماعی جزو مکشوفات این گجت فضول محسوب می شود. این نکته نیز قابل توجه است که این دستگاه اطلاعات پاک شده و مخفی شما را هم بازیابی می کند.

وجود اینچنین دستگاهی نمایانگر این موضوع است که در دنیای دیجیتال اطلاعات قابلیت پاک شدن کمی دارند و به محض اینکه اطلاعات تولید شد، آنها بر روی کتیبه دنیای مجازی حک می شوند. احتمالا طی چند سال آینده دیگر کسی از شما سوالی نمی پرسد و تنها از شما می خواهند که گوشی تلفن همراهتان را تحویل دهید!


[ شنبه 90/2/24 ] [ 7:22 عصر ] [ کربلایی جواد ] [ نظر ]


پرینتر مخصوص گوشی iPhone عکس ها را به محض گرفتن، چاپ می کند

گروه اینترنتی پرشین استار | www.Persian-Star.org

به دوربینی که بتواند به محض عکس گرفتن، آن را چاپ کند Polaroid گفته می شود. در اینجا قصد داریم وسیله ای به شما معرفی کنیم که با اتصال آن به گوشی iPhone خود بتوانید به محض عکس گرفتن آن را چاپ کنید. البته این پرینتر یک طرح مفهومی است و مشخص نیست چه زمانی به مرحله تولید برسد.

این طرح مفهومی که می توانید به وسیله آن عکس های دوربین iPhone خود را چاپ کنید Sophie نام دارد. Mac Funamizu این قاب را برای آیفون به گونه ای طراحی کرده که می تواند عکس های آیفون شما را به صورت Polaroid چاپ کند.

گروه اینترنتی پرشین استار | www.Persian-Star.org

این قاب، علاوه بر پرینت گرفتن از عکس ها، آیفون شما را نیز از ضربه خوردن حفظ می کند. Funamizu قصد دارد این قاب را به گونه ای طراحی کند که شامل کدهای QR و قابلیت Geo Tagged Map باشد تا کاربر بتواند عکس ها را به راحتی در وب یا Flicker قرار دهد. قاعدتا ساخت این محصول به دلیل نیاز به کاغذ و جوهری که در آن به کار می رود، دشواری های خاص خود را خواهد داشت.


[ شنبه 90/2/24 ] [ 7:21 عصر ] [ کربلایی جواد ] [ نظر ]
عکسهایی از شهید همت
عکسهایی از شهید همت شاید تاکنون ندیده باشید . . .












 

شادی روح شهدا صلوات


[ جمعه 90/2/23 ] [ 2:6 عصر ] [ کربلایی جواد ] [ نظر ]

پرونده:شاهرخ ضرغام، کودکی.jpg

انقلاب شکوهمند انقلاب اسلامی به رهبری امام خمینی(ره) علاوه بر ابعاد سیاسی مختلف در کوتاه مدت تبدیل به یک دانشگاه انسان سازی شد. در طول سال های مبازات پیش از انقلاب و در طول جنگ تحمیلی افرادی بودند که با دم مسیحایی روح خدا به یکباره دچار تحولات عظیم روحی شده و در راه اسلام حتی تا پای فدا کردن خود نیز پیش رفتند.

به گزارش پایگاه 598، یکی از این شهدا شهید"شاهرخ ضرغام"بود. وی سال 1328 در تهران متولد شد. در جوانی، به سراغ ورزش کشتی رفت و به اردوی تیم ملی کشتی فرنگی دعوت شد. اما زندگی او به خاطر همنشینی با دوستان نااهل، در غفلت و گمراهی ادامه داشت تا این که در بهمن سال 1357 و با پیروزی انقلاب، تغییری بزرگ در زندگی‌اش رخ داد.

سخنان امام خمینی (ره)، برایش فصل‌الخطاب و روی سینه‌اش "فدایت شوم خمینی" خالکوبی کرده بود. ولایت فقیه را به زبان عامیانه خود برای رفقایش توضیح می‌داد و از همان دوستان قبل از انقلاب، یارانی برای انقلاب پرورش داد.

وی وقتی از گذشته‌اش حرف می‌زد، داستان حُر را بازگو می‌کرد و می‌گفت: "حُر قبل از همه به میدان کربلا رفت و به شهادت رسید. من نیز باید جزء اولین‌ها باشم".

در همان روزهای اول جنگ تحمیلی عراق علیه ایران به جبهه رفت و همگام با سردار شهید سید مجتبی هاشمی که فرمانده گروه چریکی فدائیان اسلام بود،به مبازه علیه تجاوزگران بعثی پرداخت ودر کوتاه مدتی آنقدر دلاورانه جنگید که دشمن برای سرش جایزه تعیین کرده بود. وی از خدا می خواست که تمام گذشته‌اش را پاک کند و هیچ چیز از او باقی نماند؛ نه اسم، نه شهرت، نه مزار و سرانجام در تاریخ 17 آذر سال 1359 در دشت‌های شمالی آبادان به آرزوی دیرین خود یعنی شهادت رسید."

محمد تهرانی، آخرین همرزم شاهرخ ضرغام نحوه شهادت وی را اینگونه نقل می کند: "ساعت 9 صبح بود. تانک‌های دشمن مرتب شلیک می‌کردند و جلو می‌آمدند. شاهرخ از جا بلند شد و روی خاکریز رفت. من هم دویدم و 2 گلوله آرپی‌جی پیدا کردم. هنوز گلوله آخر را شلیک نکرده بودم که صدایی شنیدم. به سمت شاهرخ دویدم. روی سینه‌اش حفره‌ای از اصابت گلوله تیربار تانک ایجاد شده بود. عراقی‌ها نزدیک شدند. من با یک اسیر عراقی پناه گرفتم. از دور دیدم چند عراقی کنار پیکر شاهرخ ایستاده‌اند و از خوشحالی هلهله می‌کردند."

http://media.farsnews.com/media/Uploaded/Files/Images/1390/09/10/13900910181616_PhotoL.jpg

شاهرخ

شاهرخ

شاهرخ

شهید شاهرخ ضرغام

شهید شاهرخ ضرغام

شهید شاهرخ ضرغام

شهید شاهرخ ضرغام

شهید شاهرخ ضرغام

شهید شاهرخ ضرغام

 


[ جمعه 90/2/23 ] [ 1:12 عصر ] [ کربلایی جواد ] [ نظر ]

گال

تو منطقه بیماری « گال » راه افتاده بود. آنهایی که این بیماری را گرفته بودند، قرنطینه کرده بودند.
شب بود. خسته بودم. هوا هم خیلی سرد بود. بچه ها همه توی سنگر خوابیده بودند. جا هم نبود. با خودم فکر کردم چطوری برای خودم جایی دست و پا کنم. رفتم وسط بچه ها دراز کشیدم و شروع کردم به خاراندن. بچه ها به خیال اینکه منم «گال» دارم همه از ترس رفتند بیرون. من هم راحت تا صبح خوابیدم.
*به نقل از غلامرضا دعایی

صلوات

رسم بر این بود که مربی و معلم سر کلاس آموزش اول خودش را معرفی می‌کرد. یک روحانی تازه وارد به نام «محمدی» همین کار را می‌کرد. اما تا فامیلش رو می گفت، همه یکصدا صلوات می‌فرستادند. دوباره می‌خواست توضیح بدهد که نام خانوادگی‌ام … که صلوات بلندتری می‌فرستادند.
بچه ها حسابی سرکارش گذاشته بودند و او گمان می‌کرد که برادران منظور او را متوجه نمی‌شوند و این بهانه‌ای برای شوخ طبعی و کسب ثواب الهی می‌شد.

ترکش ریزی، آمبولانس تیزی…

وقتی عملیات نمی‌شد و جابجایی صورت نمی‌گرفت نیروها از بیکاری حوصله‌شان کم می‌شد،‌ نه تیر و ترکشی نه شهید و مجروحی و نه سرو صدایی، منطقه یکنواخت و آرام بود آن موقع بود که صدای همه درمی‌آمد و بعضی‌ها برای روحیه دادن به رزمنده ها، دست به سوی آسمان بلند کرده و می‌گفتند: «اللهم ارزقنا ترکش ریزی، آمبولانس تیزی، بیمارستان تمیزی، و غذاها و کمپوتهای لذیذی…»
… و همینطور قافیه سر هم می کرد و بقیه آمین می‌گفتند.

پنچری

راننده آمبولانس بودم در خط حلبچه، یک روز با ماشین بدون زاپاس رفته بودم جلو شهید و مجروح بیاورم. دست بر قضا یکی از لاستیکها پنچر شد. رفتم واحد بهداری و به یکی از برادران واحد گفتم: پنچرگیری این نزدیکی ها نیست؟
مکثی کرد و گفت: چرا چرا.
پرسیدم: کجا؟

جواب داد: لاستیک را باز کن ببر آن طرف خاکریز (منظورش محل استقرار نیروهای عراقی بود) به یک دو راهی می رسی، بعد دست چپ صد متر جلوتر سنگر پنچرگیری پسرخالمه! برو آنجا بگو منو فلانی فرستاده، اگر احیانا قبول نکرد با همان لاستیک بکوب به مغز سرش ملاحظه منو هم نکن.

تو که مهدی رو کشتی …

آقا مهدی فرمانده گروهان مان درست و حسابی ما را روحیه داد و به عملیاتی که می رفتیم تو جیه مان کرد. همان شب زدیم به قلب دشمن و تخته گاز جلو رفتیم. صبح کله سحر بود و من نزدیک سنگر آقا مهدی بودم که ناغافل خمپاره ای سوت کشان و بدون اجازه آمد و زرتی خورد رو خاکریز. زمین و زمان بهم ریخت و موج انفجار مرا بلند کرد و مثل هندوانه کوبید زمین. نعره زدم: یا مهدی! یک هو دیدم صدای خفه ای از زیر میگوید: «خونه خراب، بلند شو، تو که مهدی را کشتی!»
از جا جستم. خاک ها را زدم کنار. آقا مهدی زیر آوار داشت می خندید.

مردن که گریه ندارد!

بعد از ظهر بود . گردان آماده می شد که شب عملیات کند. فرمانده گردان با معاونش شوخی داشت، می گفت: خوب دیشب نگذاشتی ما بخوابیم، پسر مردن که دیگر این همه گریه و زاری ندارد. به خودم گفته بودی تا حالا صد دفعه کارت را درست کرده بودم. چیزی که اینجا فراوان است شهادت.
بعد دستش را زد پشتش و گفت: بیا بیا برویم ببینم چه کار می توانم برایت بکنم.

درس خمپاره!

کلاس آموزش رزمی داشتیم. درس خمپاره و انواع آن. مربی یکی از آنها را بالا گرفته بود و توضیح می داد:
اینکه می بینید، اینقدر شازده است و مؤدب و سر به زیر، جناب خمپاره ??? است. خیلی آقاست. وقتی می آید پیشاپیش خبر می کند، پیک می فرستد، سوت می زند که برادر سرت را ببر داخل سنگر من آمدم، خورد و مرد پای من نیست، نگویید نگفتید!
سپس آن را گذاشت زمین و خمپاره دیگری را برداشت و گفت: این هم که فکر می کنم معرف حضور آقایان هست. نیازی به توضیح ندارد، کسی که او را نمی شناسد خواجه شیراز است. همه جا جلوتر از شما و پشت سر شما در خدمتگزاری حاضر است. شرفیاب که می شوند محضرتان به عرض ملوکانه می رسانند منتها دیگر فرصت نمی دهند که شما به زحمت بیفتید و این طرف و آن طرف دنبال سوراخ موش بگردید! با اسکورتشان همزمان می رسند.

نوبت به خمپاره ?? رسید، خمپاره ای نقلی و تو دل برو، خجالتی، با حجب حیاء، آرام و بی سر و صدا. دلت می خواست آن را درسته قورت بدهی. اینقدر شیرین و ملیح بود: بله، این هم حضرت والا «شیخ اجل»، «اگر منو گرفتی»، «سر بزنگاه»، «خمپاره جیبی» خودمان ?? عزیز است. عادت عجیبی دارد، اهل هیچ تشریفاتی نیست. اصلاً نمی فهمی کی می آید کی می رود. یک وقت دست می کنی در جیبت تخمه آفتابگردان برداری می بینی، اِ آنجاست! مرد عمل است. بر عکس سایرین اهل شعار نیست. کاری را که نکرده نمی گوید که کرده ام. می گوید ما وظیفه مان را انجام می دهیم، بعداً خود به خود خبرش منتشر می شود. هیاهو نمی کند که من می خواهم بیایم. یا در راه هستم و تا چند لحظه دیگر می رسم. می گوید کار است دیگر آمد و نشد بیایم، چرا حرف پیش بزنیم برای همین شما هیچ وقت نمی توانید از وجود و حضور او با خبر بشوید. اول می گوید بمب! بعد معلوم می شود خمپاره ?? بوده است


[ جمعه 90/2/23 ] [ 1:5 عصر ] [ کربلایی جواد ] [ نظر ]

امام جماعت غصبی-حتما حتما بخونید


این خاطره رو از زبون یه امام جماعت تو یکی از خط های مقدم براتون گذاشتم

یه کم طولانیه ولی خیلی قشنگه



-- -- -- --

می گویند در جهنم مارهایی هست که اهالی محترم جهنم، از دست آنها به اژدها پناه می برند! و حالا من هم دچار چنین وضعیتی شده بودم. آن هم از دست یک جغله ی تخس ورپریده که نام با شکوه فریبرز را بر خود یدک می کشید.
یک نوجوان 15 ساله ی دراز بی نور که به قول معروف به نردبان دزدا می ماند.
یادش بخیر، در حوزه که بودیم یک طلبه ای بود که انگار از طرف شیطان مامور شده بود بیاید و فضای آرام و بی تنش آنجا را به جنجال بکشاند. او هم اتفاقا اسمش فریبرز بود و به پیشنهاد استادمان شد ابوالفضل! قربان آقا بروم، آن بزرگوار کجا و این ابوالفضل جعلی کجا؟
کاری نبود که نکند.
از راه انداختن مسابقه ی گل کوچیک تا اذان گفتن در نیمه های شب و به راه انداختن نماز جماعت بدون وقت. بعدش هم خودش می رفت در حجره اش و تخت می خوابید و ما تازه شصتمان خبردار می شد که هنوز دو ساعتی به اذان صبح مانده است! کاری نماند که نکند. از ریختن مورچه های آتشی در عمامه مان تا انداختن عقرب و رتیل در سجاده های نمازمان. در شیشه گلاب، جوهر می ریخت و وسط عزاداری و در خاموشی روی جماعت می پاشید.
اما ابوالفضل جعلی در برابر کارهای این فریبرز خان، یک طفل معصوم و بی دست و پا حساب می شد.

کاری نبود که فریبرز نکند. مورچه جنگ می انداخت؛ به پای بچه های نماز شب خون زلم زیبو می بست که تا نصفه شب که می خواهند بی سر و صدا بروند بیرون وضو بگیرند، سر و صدا راه بیفتد؛ تو نمکدان تاید می ریخت و هزار شیطنت دیگر که به عقل جن هم نمی رسید.
از آن بدتر، مثل کنه به من چسبیده بود. بنده هم روحانی و پیش نماز گردان بودم و دیگران روی ما خیلی حساب می کردند. اما مگر فریبرز می گذاشت؟
اوایل سعی کردم با بی اعتنایی او را از سر باز کنم. اما خودم کم آوردم و او از رو نرفت. بعد سعی کردم با ترش رویی و قیافه عصبی گرفتن دورش کنم؛ اما کودکی را می ماند که هر بی اعتنایی و تنبیه که از پدر و مادر می بیند، به حساب مهر و محبت می گذارد. در آخر در تنهایی افتادم به خواهش و تمنا که تو را به مقدسات قسم ما را بیخیال شو و بگذار در دنیای خودم باشم.
اما با پر رویی درآمد که: حاج آقا مگه امام نگفته پشتیبان روحانیت باشید تا آسیبی نبیند؟ خب من هم هواتو دارم که آسیبی نبینید!
با خنده ای که ترجمه نوعی از گریه بود، گفتم: برادر جان، امام فرمودند پشتیبان ولایت فقیه باشید، نه من مادر مرده! تو رو جدت بگذار این چند صباح مانده تا شهادت را مثل آدمیزاد سر کنم.
اما نرود میخ آهنین در سنگ!
در گردان یک بنده خدایی بود که صدایی داشت جهنمی، به نام مصطفی، انگار که صدتا شیپور زنگ زده را درست قورت داده باشد. آرام و آهسته که حرف می زد، پرده گوشمان پاره می شد، بس که صداش کلفت و زمخت بود. فریبرز، مصطفی را تشویق کرد که الا و بالله باید اذان مغرب را تو بگویی!
مصطفی هم نه گذاشت و نه برداشت و چنان اذانی گفت که مسلمان نشنود و کافر نبیند! از الف الله اکبر تا آخر اذان، بند بند نمازگران مقیم سنگری که حسینیه شده بود، لرزید. آن شب تا صبح دسته جمعی کابوس دیدیم وحشتناک و مخوف! تنها دو نفر این وسط کیف کردند. آقا مصطفی، اذان گوی شیپور قورت داده و فریبرز خان!
از آن به بعد هر کس به فریبرز می خواست توپ و تشر بزند، فریبرز دست به کمر تهدیدش می کرد که: اگر یک بار دیگر به پر و پایم بپیچی به مصطفی می گویم اذان بگوید!
و طرف جانش را بر میداشت و الفرار!
مدتی بعد صبح و ظهر و غروب صدای رعب آور اذان آقای شیپور قورت داده قطع نشد! پس از پرس و جو و بررسی های مخفیانه فهمیدم که فریبرز به او گفته که حاج آقا از اذان گفتنت خیلی خوشش آمده و به من سپرده که به شما بگویم که باید موذن همیشگی گردان باشید!
و این یکی از برکات فریبرز بود که دامن ما را گرفت.
مدتی نگذشته بود که فریبرز یک بلندگوی دستی از جایی کش رفت و آن را به موذن بد صدا داد که بگذار عراقی ها هم از صدایت مستفیض شوند، اینطوری حیفه! و از آن به بعد هر وقت که صدای اذان از بلند گو بلند می شد، آتش دیوانه وار دشمن هم شروع می شد، نه تنها ما بلکه عراقی ها هم دچار جنون شده بودند.
گذشت و گذشت تا اینکه آن روز فرمانده لشکر به همراه چند مسئول نظامی دیگر به خط مقدم و پیش ما آمدند. قرار شد که نماز جماعت را با هم بخوانیم. مصطفی شیپور قورت داده مشغول بود و رنگ از صورت فرمانده لشکر و همراهانش پریده بود! ما که کم کم داشتیم عادت می کردیم، فقط کمی گوشمان سنگینی می کرد و زنگ می زد!
عراقی ها هم مثل سابق دیگر جنی نشده و فقط چند تا توپ و خمپاره روانه خط ما کردند!
عبا و عمامه را گوشه سنگر گذاشتم و رفتم وضو بگیرم. بیرون سنگر فریبرز را دیدم که وضو گرفته و داشت به طرف سنگر حسینیه می رفت. مرا که دید، سلام کرد. جوابش را سر سنگین دادم. وضو گرفتم و برگشتم طرف سنگر. اما ای دل غافل. خبری از عبا و عمامه نبود! هر جا که بگویید گشتم. اما اثری از عبا و عمامه پیدا نکردم. یکهو صدایی به گوشم خورد: الله اکبر، سبحان الله!
برای لحظه ای خون در مغزم خشکید. تنها امام جماعت آنجا من بودم! پس نماز جماعت چطوری برگزار می شد؟
شلنگ تخته زنان دویدم به طرف حسینیه. صف های نماز بسته، همه مشغول نماز بودند. اول فکر کردم که بچه ها وقتی دیده اند من دیر کرده ام، فرمانده لشکر را جلو انداخته و او امام جماعت شده. اما فرمانده که آن جا در صف دوم بود! با کنجکاوی جلوتر رفتم و بعد چشمانم از حیرت گرد شد و نفسم از تعجب و وحشت بند آمد؛ بله، جناب فریبرز خان، عمامه بنده بر سر و عبای نازنینم روی دوشش بود و جای مرا غصب کرده بود!
خودتان را بگذارید جای من، چه می توانستم بکنم؟ سری تکان دادم. در آخر صف ایستادم و الله اکبر گفتم و خودم را به رکعت سوم رساندم. لااقل نباید نماز جماعت را از دست می دادم؛ نماز جماعتی که امام جماعتش عبا و عمامه مرا کش رفته بود!


[ جمعه 90/2/23 ] [ 12:49 عصر ] [ کربلایی جواد ] [ نظر ]

صدام، جارو برقیه


صبح روز عملیات والفجر10در منطقه حلبچه همه حسابی خسته بودند، ر



وحیه‌ مناسبی در چهره بچه‌ها دیده نمی‌شد از طرفی حدود100اسیر عراقی


را پشت خط برای انتقال به پشت جبهه به صف کرده بودیم برای اینکه


انبساط خاطری در بچه‌ها پیدا شود و روحیه‌های گرفته آنها از آن حالت


خارج شود، جلوی اسیران عراقی ایستادم و شروع به شعار دادن کردم و


بیچاره‌ها هنوز، لب باز نکرده از ترس شروع به شعار دادن می‌کردند. مشتم


را بالا بردم و فریاد زدم:«صدام جارو برقیه» و اونا هم جواب می دادند.

فرمانده گروهان برادر قربانی کنارم ایستاده بود و می خندید. منم




شیطونیم گل کرد و برای نشاط رزمنده ها فریاد زدم:«الموت لقربانی»


اسیران عراقی شعارم را جواب می‌دادند بچه‌های خط همه از خنده روده بر


شده بودندو قربانی هم دستش را تکان می‌داد که یعنی شعار ندهید!


او می‌گفت: قربانی من هستم «انا قربانی» و اسیران عراقی هم که متوجه


شوخی من شده بودند رو به برادر قربانی کردند و دستان خود را تکان


می‌دادند و می‌گفتند:«لا موت لا موت» یعنی ما اشتباه کردیم.

محاسن بغل دستی


ایام رجب المرجب بود و هر روز دعای «یا من ارجوه لکل خیر» را می



خواندیم. حاج آقا قبل از مراسم برای آن دسته از دوستان که مثل ما


توجیه نبودند، توضیح می داد که وقتی به عبارت “یا ذوالجلال و


الاکرام “رسیدید، که در ادامه آن جمله “حرّم شیبتی علی النار ” می


آید، با دست چپ محاسن خود را بگیرید و انگشت سبابه دست دیگر


را به چپ و راست تکان دهید.


هنوز حرف حاجی تمام نشده ، یک بچه های تخس بسیجی از


انتهای مجلس برخاست و گفت: اگر کسی محاسن نداشت ،چه کار


کند؟


برادر روحانی هم که اصولا در جواب نمی ماند گفت: محاسن بغل


دستی اش را بگیرد .چاره ای نیست، فعلا دوتایی استفاده کنند تا

بعد!

*به نقل از غلامرضا دعایی



[ جمعه 90/2/23 ] [ 12:39 عصر ] [ کربلایی جواد ] [ نظر ]

عراقی سرپران

اولین عملیاتی بود که شرکت می‌کردم. بس که گفته بودند ممکن است موقع حرکت به سوی مواضع دشمن، در دل شب عراقی‌ها بپرند تو ستون و سرتان را با سیم مخصوص از جا بکنند، دچار وهم و ترس شده بودم.

ساکت و بی صدا در یک ستون طولانی که مثل مار در دشتی می‌خزید جلو می‌رفتیم. جایی نشستیم. یک موقع دیدم یک نفر کنار دستم نشسته و نفس نفس می‌زند. کم مانده بود از ترس سکته کنم. فهمیدم که همان عراقی سرپران است. تا دست طرف رفت بالا معطل نکردم با قنداق سلاحم محکم کوبیدم توی پهلویش و فرار را بر قرار ترجیح دادم.

لحظاتی بعد عملیات شروع شد. روز بعد در خط بودیم که فرمانده گروهان مان گفت: «دیشب اتفاق عجیبی افتاده، معلوم نیست کدام شیر پاک خورده‌ای به پهلوی فرمانده گردان کوبیده که همان اول بسم الله دنده هایش خرد و روانه بیمارستان شده.»
از ترس صدایش را در نیاوردم که آن شیر پاک خورده من بوده ام.


به احترام پدرم

نزدیک عملیات بود و موهای سرم بلند شده بود باید کوتاهش می‌کردم مانده بودم معطل توی آن برهوت که سلمانی از کجا پیدا کنم. تا اینکه خبردار شدم که یکی از پیرمردهای گردان یک ماشین سلمانی دارد و صلواتی مو‌ها را اصلاح می‌کند.

رفتم سراغش دیدم کسی زیر دستش نیست طمع کردم و جلدی با چرب زبانی قربان صدقه اش رفتم و نشستم زیر دستش. اما کاش نمی‌نشستم. چشم تان روز بد نبیند با هر حرکت ماشین بی اختیار از زور درد از جا می‌پریدم.

ماشین نگو تراکتور بگو. به جای بریدن موها، غلفتی از ریشه و پیاز می‌کندشان! از بار چهارم هر بار که از جا می‌پریدم با چشمان پر از اشک سلام می‌کردم. پیرمرد دو سه بار جواب سلامم را داد اما بار آخر کفری شد و گفت: «تو چت شده سلام می‌کنی؟ یکبار سلام می‌کنند.»
گفتم: «راستش به پدرم سلام می‌کنم.»

پیرمرد دست از کار کشید و با حیرت گفت: «چی؟ به پدرت سلام می‌کنی؟ کو پدرت؟»
اشک چشمانم را گرفت و گفتم: «هر بار که شما با ماشین تان موهایم را می‌کنید، پدرم جلوی چشمم می‌آید و من به احترام بزرگ تر بودنش سلام می‌کنم!»

پیرمرد اول چیزی نگفت. اما بعد پس گردنی جانانه‌ای خرجم کرد و گفت: «بشکنه این دست که نمک نداره...»

مجبوری نشستم وسیصد، چهارصد بار دیگر به آقا جانم سلام کردم تا کارم تمام شد.

[ جمعه 90/2/23 ] [ 12:30 عصر ] [ کربلایی جواد ] [ نظر ]
[ جمعه 90/2/23 ] [ 12:11 عصر ] [ کربلایی جواد ] [ نظر ]
[ جمعه 90/2/23 ] [ 11:47 صبح ] [ کربلایی جواد ] [ نظر ]
<   <<   11   12   13   14   15   >>   >
.: Weblog Themes By WeblogSkin :.
درباره وبلاگ

موضوعات وب
لینک دوستان
لینک های مفید
امکانات وب


بازدید امروز: 158
بازدید دیروز: 2700
کل بازدیدها: 19899463

طلایه دار