سفارش تبلیغ
صبا ویژن

بی سروسامان

اللهم الرزقنا توفیق الپارتی

وقتى آشپز مراعات حال برادران سنگین وزن- هیکل تدارکاتى- را مى کرد و غذایشان را یک کم چربتر مى کشید، یا میوه درشت ترى برایشان مى گذاشت، هر کس این صحنه را مى دید، به تنهایى یا دسته جمعى و با صداى بلند و شمرده شمرده شروع مى کردند به گفتن: «اللهم الرزقنا توفیق الپارتى فى الدنیا و الاخره!» یعنى دارید پارتى بازى مى کنید حواستان جمع باشد.
آى کامک!پفک

دشمن عقبه جبهه مهران را زده بود، سینه کش ارتفاعات را بمباران کرده بود، از هر طرف صداى آه و ناله بچه ها به گوش مى رسید، دشت پر از شهید و مجروح و مصدوم بود، بیچاره امدادگران نمى دانستند به حرف چه کسى گوش کنند، و سراغ کدام یکى بروند، چون همه ظاهراً یک وضع داشتند، تا معاینه نمى شدند و از نزدیک به سراغشان نمى رفتى نمى توانستى یک نفر را بر دیگرى ترجیح بدهى، در همین زمان بالاى سر یکى از بچه هاى گردان رفتیم، که وقتى سالم بود امان همه را بریده بود، محل زخم و جراحتش را باند پیچى کردم دیدم واقعاً دارد گریه مى کند، گفتم: تو که طوریت نشده، بى خودى داد و فریاد راه انداخته بودى که چى؟ با همان حال و وضعى که داشت گفت: من هم چیزى نگفتم، فقط یاد بچگیم افتاده بودم که سر کوچه و محل خوراکى مى فروختم، براى همین داشتم مى گفتم:«آ...ى! کامک، پفک که شما آمدید». خندیدم و گفتم:«تو موقع مردن هم دست بردار نیستى.»
اى که دستت مى رسد کارى بکن

گاهى مى شد آه در بساط نداشتیم، حتى قند براى چاى خوردن، شب پنیر، صبح پنیر، و ظهر هم خرما. صداى همه در آمده بود. دیگر حرفى نبود که نثار شهردار و تدارکاتچى نکنند. آنها هم در چنین شرایطى لام تا کام نمى گفتند، که هوا پس بود. طبع شعر همه که اندرون از طعام خالى داشتند گل کرده بود، از جمله ما: «اى که دستت مى رسد کارى بکن.» و شهردار که در حاضر جوابى چیزى از بقیه کم و کثر نداشت مى گفت: «دستم مى رسد جانم و لیکن نیست کار، چه کنم کف دست که مو ندارد مو چین بنداز، اگر خودم را مى خورید بار بگذارم.»
آمده ام جبهه بلکه شهید بشوم

همه دور هم نشسته بودیم. یکى از بچه ها که زیادى اهل حساب و کتاب بود و دلش مى خواست از کُنه هر چیزى سر در بیاورد گفت: «بچه ها بیایید ببینیم براى چه اومدیم جبهه.» و بچه ها که سرشان درد مى کرد براى اینجور حرفها البته با حاضر جوابى ها و اشارات و کنایات خاص خودشان همه گفتند: «باشه.» از سمت راست نفر اول شروع کرد: «والله بى خرجى مونده بودم. سر سیاه زمستونى هم که کار پیدا نمى شه گفتیم کى به کیه مى رویم جبهه و مى گیم براى خدا آمدیم بجنگیم.» بعد با این که همه خنده شان گرفته بود او باورش شده بود و نمى دانم تندتند داشت چه چیزى را مى نوشت. نفر بعد با یک قیافه معصومانه اى گفت: «همه مى دونن که منو به زور آوردن جبهه چون من غیر از این که کف پام صافه و کفیل مادرم هستم و دریچه قلبم گشاد شده خیلى از دعوا مى ترسم، سر گذر هر وقت بچه ها با هم یکى به دو مى کردند من فشارم پایین مى آمد و غش مى کردم.» دوباره صداى خنده بچه ها بلند شد و جناب آقاى کاتب یک بویى برده بود از قضیه و مانند اول دیگر تندتند حرفهاى بچه ها را نمى نوشت. شکش وقتى به یقین تبدیل شد که یکى از دوستان صمیمى اش گفت: «منم مانند بچه هاى دیگه، تو خونه کسى محلم نمى گذاشت، تحویلم نمى گرفت آمدم جبهه بلکه شهید بشوم و همه تحویلم بگیرن.»

برگرفته از فرهنگ جبهه


[ دوشنبه 90/2/26 ] [ 1:41 صبح ] [ کربلایی جواد ] [ نظر ]
.: Weblog Themes By WeblogSkin :.
درباره وبلاگ

موضوعات وب
لینک دوستان
لینک های مفید
امکانات وب


بازدید امروز: 992
بازدید دیروز: 754
کل بازدیدها: 19762623

طلایه دار